من نگـویم که مـرا از قفس آزاد کنیـد
قفسم برده به باغـی و دلـم شاد کنیـد
فصل گل میگذرد همنفسان بهـر خـدا
بنشینـید به باغــی و مــرا یـاد کنیـد
عندلیبان گل سوری به چمن کـرد ورود
بهر شاد باش قدومش همه فریـاد کنید
یاد از این مـرغ گرفتارکنید ای مـرغان
چو تماشای گـل و لاله و شمشاد کنیـد
هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس
بـرده در بـاغ و به یاد منش آزاد کنیـد
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه بـاک
فکـر ویـران شـدن خانه صیـاد کنیـد
شمع اگر کشته شد از یاد مدارید عجب
یاد پـروانه هستـی شده بـر بـاد کنیـد
بیستون بر سر راه است مبادا از شیرین
خبـری گفته و غمگیـن دل فـرهاد کنید
جور و بیـداد کنـد عمـر جـوانان کوتاه
ای بـزرگـان وطـن بهـر خـدا داد کنید
گـر شد از جـور شما خانـه موری ویران
خانـه خـویش محـال است که آباد کنید
کنـج ویـرانه زنـدان شد اگر سهم بهـار
شکـر آزادی و آن گنــج خـدا داد کنیـد
ملکالشعرای بهار